خاطرات چهره های آشنای از عید| نوروزهای کودکی یادش بخیر
تاریخ انتشار: ۲۵ اسفند ۱۳۹۹ | کد خبر: ۳۱۳۲۳۵۷۴
همشهری آنلاین _ سمیرا باباجانپور: با چند هنرمند منطقهمان خاطرات عیدانه روزهای کودکیشان را مرور کردهایم که خواندنش خالی از لطف نیست. یادمان باشد که خاطرات نوروز «کرونایی» را برای فرزندانمان جذاب و دلپذیرکنیم تا مبادا در مرور آن دلزده و غمگین شوند.
سیروس همتی، بازیگر تئاتر و تلویزیون اگر لباس نو نبود محبت و عشق پدر بود «سیروس همتی»، بازیگر و نویسنده نمایش نامههای زیادی است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
چون پدرم بسیار تلاشگر، مهربان و صادق بود. باید صادقانه بگویم که سالهایی بود که خانوادهها در شرایط سختی زندگی میکردند و ما هم در این شرایط بودیم. هیچوقت چشمهای پدرم که از شرمندگی پر اشک میشد فراموش نمیکنم و این پدر بهترین ثروت برایمان بود و حس آن لحظه را با دنیا عوض نمیکنم. اما حالا اکنون روزگار عوض شده است. بچهها چندان به وضعیت پدر و مادر توجه نمیکنند و روی خواستههایشان پافشاری میکنند. این روزها توضیح دادن به بچهها سخت شده است. ممکن است فرزندان خاطرات خوبی از خرید عید با پدرشان داشته باشند ولی رنگی از محبت و عشق را نمیتوان در این خاطرات جست وجو کرد.»
سوسن مقصودلو، بازیگر و صداپیشه رادیو و تلویزیون عید و نوشتن مشق، مشق ومشق«سوسن مقصودلو» سالهاست در زمینه تئاتر و تلویزیون فعالیت میکند. او خاطره تکلیفهای نوروز را فراموش نمیکند: «در دوران مدرسه، عیدها فقط مشق مینوشتیم تا تعطیلات به پایان برسد و دیگر خاطره خوش نوروز رنگ ببازد. بعضی از معلمها هم اصرار داشتند علاوه بر مشق نوشتن عکسهای کتاب را هم بکشیم. در کلاس سوم دبستان، دیگر کم آوردم. روز «سیزدهبهدر» هم در حال نوشتن بودم. شب شده بود و من هنوز مینوشتم. گریهام گرفته بود. پدرم گفت دیگر بس است. ساعت ۲ نصف شب شده برو بخواب، فردا برای معلمت نامه مینویسم تا توبیخت نکند.»
مقصودلو درباره نوروز ۱۴۰۰می گوید: «عید امسال مانند سال گذشته، نوروز در خانه میمانیم. با اینکه بسیار به سفر احتیاج دارم، ولی چارهای نیست. تقریباً از ۵ اسفندماه سال گذشته در حد ضرورت از خانه خارج شدهام. در این روزها کار هنری را ترک نکردهام. از آذرماه سال گذشته هر دو هفته، یک پادکست در دنیای مجازی منتشر میکنم. پادکستی به نام «قصههای سوسن» برگرفته از قصههای کهن.»
«اکبر عسکری» را بیشتر در تبلیغات معروف تلویزیونی به یاد داریم. بازیگر پر انرژی که برایمان از خاطرات خرید لباس عید در دوران نوجوانی صحبت میکند: «همیشه خریدهای عید را پدرم انجام می داد. به بازار میرفت و شیرینی و بقیه مخلفات را تهیه میکرد. بیشترهم شیرینی «نخودچی» میخرید. ما از میدان «انقلاب» یا میدان «ولیعصر» (عج) بیشتر خرید میکردیم. من در خرید لباس با پسرخالههایم کل کل داشتیم. آنها ۲ برادر بودند و با اینکه یکسال اختلاف سن داشتند، همیشه لباسهای یک شکل میخریدند و مورد توجه فامیل بودند. من هم نمیخواستم کم بیاورم. یکبار به پدرم گفتم امسال باید ازخیابان ولیعصر(عج) خرید کنیم. پدرم من را به آن خیابان برد.
پس از کلی بالا و پایین کردن خیابان لباسی در ویترین یک مغازه نظرم را جلب کرد. شلوار «جین» با پیراهن چهار خانه سرمهای. مدام فکر میکردم امسال من خوش تیپتر خواهم بود. درخانواده ما رسم بود که ۲ روز پس از سال تحویل همگی به خانه مادربزرگ و پدر بزرگم میرفتیم. آن سال من با کلی سرخوشی به خانه مادر بزرگم رفتم. وقتی درحیاط خانه من و ۲ پسرخالهام چشم در چشم شدیم، هرکدام ۴ تا چشم درآورده بودیم. لباسهایمان دقیقاً شبیه هم بود. شبیه ۳ قلوها شده بودیم. بعدها فهمیدم مادرم به خالهام نشانی مغازهای را که من لباس خریده بودم داده و گفته بود لباسهای خوب و با قیمت مناسب دارد. آن سال هر جا عید دیدنی میرفتیم، به من و پسرخالههایم میگفتند که گروه سرود آمدند.»
عبدالله درویش، شاعر و نویسنده دستمال ابریشمی و عیدیهای فراوان«عبدالله درویش» سالهاست که در زمینه شعر و نویسندگی گویشهای محلی فعالیت میکند. او برای حفظ تاریخ شفاهی محله تاریخی «کن» تلاشهایی زیادی انجام داده است، درباره خاطرات نوروز میگوید: «خرید عید از لذتبخشترین خاطراتی است که کودکان از نوروز دارند. من هم مانند بقیه همسن و سالهایم همیشه منتظر بودم تا با پدرم راهی خرید لباس شویم. در کن رسم بود که حتماً برای بچهها لباس نو بخرند. لباس پسرها هم کت و شلوار بود که از «باب همایون» یا «ناصرخسرو» میخریدند. چون دهه ۴۰ در کن، مغازه کت و شلوارفروشی نبود وفقط بعضی از مغازهدارها چند دست کت و شلوار بزرگسال میآوردند. خیاطها هم بیشتر لباس زنانه میدوختند. بزرگتر که شدیم، چند مغازه لباسفروشی خوب در بازار «شهرزیبا» باز شد که لباسهای خوبی داشت.
کفشهایمان هم بیشتر «گیوه» یا کفشهای «پلاستیکی» بود که از مغازههای کن میخریدیم. خاطره جذاب همه پسرهای کنی، همان عیدی جمع کردنهای پس از سال تحویل است. سفره «هفتسین» پهن میکردیم. حمام میرفتیم، لباس نو میپوشیدیم و دور سفره مینشستیم. به محض اینکه توپ تحویل سال نو به صدا درمی آمد، دستمال «ابریشمی» یا همان دستمال «قالبی» را بر میداشتیم و برای دریافت عیدی سراغ دوست و آشنا میرفتیم. این عیدی جمع کردنها ویژه پسرها بود و دخترها این کار را نمیکردند. هرکسی بسته به ذوق و سلیقهاش برایمان داخل دستمال پول یا خوراکی میگذاشت. اگر شیرینی میگذاشتند که بسیار خوشحال میشدیم، چون در کن قنادی نبود و همیشه سال نو و در عروسیها شیرینی نصیبمان میشد. پیش از سال نو قوطیهای «شیرخشک» را میشستیم و تمیز میکردیم تا عیدیهایی را که جمع کرده بودیم، به داخل آن بریزیم. حال و هوایی داشت. یاد و خاطرت آن روزها شیرین و جذاب است.»
کد خبر 590574 برچسبها كروناويروس همشهری محله نوروز تلویزیون - صدا و سیمامنبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: كروناويروس همشهری محله نوروز تلویزیون صدا و سیما بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۱۳۲۳۵۷۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
فرماندهای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود
در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتگوی روزنامه جوان با فرزند سردار شهید عبدالحسین برونسی به مناسبت سالگرد بازگشت پیکرش است که در ادامه میتوانید بخوانید: ابوالفضل برونسی فرزند سردارشهید عبدالحسین برونسی میگوید که از نوجوانی همراه پدرش در جبهههای دفاعمقدس بود و در بسیاری از وقایع او را همراهی کرده است. فرزند شهید میگوید: «پدرم راضی نبود پیکرش برگردد. دوست داشت مفقودالاثر باشد. ۲۷ سال هم پیکرش مفقود بود. او به دلیل ارادتی که به خانم حضرت زهرا (س) داشت، میخواست پیکرش مفقود باشد. اما خواست خدا بود که تفحص و شناسایی شود.» پیکر شهیدبرونسی در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۹۰ مقارن با شهادت حضرت زهرای اطهر (س) به وطن برگشت. شهید برونسی از زمان شهادتش در شرق دجله به همراه ۱۲شهید دیگر سالها آنجا بودند تا اینکه تفحص شدند. هنگام کشف پیکر این شهید، لباس پاسداری، بخشی از صفحات قرآن و بادگیرش اجزایی بودند که توسط آنها شناسایی شد و سپس بقایای پیکرشهید در قبر خالی خودش در بهشت رضا (ع) آرام گرفت. به مناسبت سیزدهمین سالگرد بازگشت پیکرشهید برونسی با فرزند ارشدش ابوالفضل برونسی همکلام شدیم که متن ذیل حاصل این همکلامی است.
گویا شما یک خانواده پرجمعیتی داشتید. شهیدبرونسی با داشتن آن همه فرزند چطور میتوانست در جبهه حضور داشته باشد؟
پدرم متولد ۱۳۲۱ در یکی از روستاهای تربت حیدریه به نام «گلبویکدکن» بود و هشت بچه قد و نیم قد یعنی سهدختر و پنچ پسر داشت. ولی چه زمان قبل انقلاب و بعد از انقلاب این توفیق را داشت که در فعالیتهای انقلابی شرکت کند. با شروع جنگ هم که بارها به جبهه رفت. ما بیشتر عید نوروزها پدرمان را نمیدیدیم. همیشه به مدتهای طولانی در جبهه میماند. خودم فرزند اول خانواده و متولد بهمن ۱۳۴۸ هستم. من آن زمان شهادت پدرم ۱۵ ساله بودم و خواهر کوچکم (زینب) سهماهه بود که به ما اطلاع دادند پدرمان در عملیات بدر ۱۳۶۳ به درجه شهادت نائل آمده است.
عکسی از شما و پدرتان موجود است که با هم در جبهه بودید. چه خاطراتی از ایشان در جبهه دارید؟
خاطرات که زیاد است. قبل از شهادت پدرم به مدت سهماه با ایشان در جبهه بودم. حاجآقا خودش در منطقه بود و موقعی که مدارس درسی تعطیل شده بود، یکی از رزمندگان را دنبالم فرستاد. من همراه ایشان بدون کارت و مدارک وارد جبهه شدم. آنموقع کم سن و سال بودم و لباس خاکی اندازه من پیدا نمیشد، مجبور بودم همان سایز موجودی که هست را بپوشم. هرکجا پدرم میرفت من هم دنبالش میرفتم و اصلاً خبر نداشتم که پدرم فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) را برعهده دارد. با آنکه پدرم از لحاظ سواد تا سوم دبستان بیشتر درس نخوانده بود، ولی سواد علمی بالایی داشت و به قرآن و نهج البلاغه اشراف داشت و سخنرانیهای قهاری برای رزمندگان داشت. تمام فیلم و صدای شهید بعد از گذشت ۴۰ سال از شهادت ایشان موجود است. از صدای سخنرانیهای پدرم نوارهای کاست بسیاری به یادگار مانده است. ایشان سه نوارکاست فقط وصیتنامه با صدای خود باقی گذاشته است. شهید در بخشی از نوارهایش اینطور وصیت کرده است: «فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»
چگونه شد که پیکر شهید ۲۷ سال در گمنامی باقی ماند؟
پدر در بیشتر عملیات مانند عملیات والفجر ۳، فتحالمبین، الی بیتالمقدس، مسلم بنعقیل و عملیاترمضان حضور داشت که چند بار هم مجروح شده بود. نهایتاً در اواخر سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید که ابتدا به ما گفتند اسیر شده است. ولی در اردیبهشت سال ۱۳۶۴ خبر شهادت پدر را به ما دادند. موقعی که پدر در قید حیات بودند خودشان میگفتند که من به این زودیها شهید نمیشوم. در حرفهایش میگفت وقتی زینب (بچه آخر شهید) به دنیا بیاید از پا قدمی او، من شهید میشوم. همرزم پدرم میگفت خود شهید در عملیات بدر که برای رزمندگان صبحت میکرد گفته بود که «دیشب خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. من فردا دیگر نیستم. این آخرین عملیات من است.» همینطور هم شد و ساعت ۱۱ صبح روز بعد پدرم کنار سنگرش با اصابت ترکش خمپاره به بدنش به شهادت رسید. یکی از همرزمان پدر به مشهد آمده بود برای ما تعریف میکرد: «زمانی که پدرتان به شهادت رسیده بود، من آخرین نفری بودم که از عملیات برمیگشتم. دیدم جنازهای در کنار سنگر افتاده است. وقتی رفتم جلو دیدم شهیدبرونسی است. نصف بدن شهید بر اثر اصابت خمپاره رفته و متلاشی شده بود. جنازه را بغل کردم که به عقب بیاورم ناگهان خودم مجروح شدم و نتوانستم پیکر شهید را عقب بیاورم و در نیزارها رها کردم. رفتم به بچهها اطلاع دادم که پیگیر برگرداندن پیکر او باشند، چون گفته میشد صدام برای سر شهیدبرونسی جایزه تعیین کرده است. زیرا ایشان در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
و نهایتاً پیکر ایشان در سال ۱۳۹۰ تفحص میشود؟
بله، در سال ۹۰ دستور میرسد که گروه تفحص میتوانند شهدای خندق و مجنون را شناسایی کنند. هرچه پیکر ایرانی است ببرند و جنازههای عراقی را که در این منطقه هست تحویل دهند. پیکر حاجآقا که با لباس فرم پاسداری بود به همراه چند تن دیگر از شهدای ایرانی پیدا میشوند. اردیبهشت سال ۱۳۹۰ سردارباقرزاده به ما طلاع دادند که اثری از پدرتان پیدا شده است. آنموقع دیگر پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و با گرفتن آزمایش دیانای از فرزندان شهید این قضیه را ثابت کردند. ولی من وسایلی که پدر همراهش داشت خوب میشناختم. وقتی که اجزایی مانند صفحات قرآن و جانماز شهید را پیدا کردند و لباس او را دیدم، گفتم «پدر» است. بعد از تشییع پدرم، پیکرش را در همان مزاری دفن کردیم که اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به صورت نمادین سنگی برایش گذاشته بودیم. پدرم به حضرت زهرا (س) خیلی ارادت داشت. برای همین پیکرش مقارن با شهادت حضرتزهرا (س) در ۱۷اردیبهشت سال ۱۳۹۰ به وطن برگشت و با استقبال مردم تشییع شد.
از دینداری شهید برونسی بسیار روایت شده است به عنوان فرزند ارشد شهید چه مطالبی در این خصوص دارید؟
صبحت زیاد است. مثلاً مادربزرگم برایمان از پدر تعریف میکرد که یک روز پدرتان از دبستان آمد و گفت من دیگر مدرسه نمیروم. پدربزرگمان گفته بود شما که مدرسه را دوست داشتید چه شده که نمیخواهی مدرسه بروی. شهید بغض میکند و به پدربزرگ میگوید: بگذار برایت کشاورزی کنم، ولی مدرسه نروم. آنموقعها دبستان فقط یک معلم داشت و میدانستیم آدم درستی نیست ولی کاری از دستمان برنمی آمد. بعداً فهمیدیم عبدالحسین او را با یک دختر پشت دیوار مدرسه دیده و برای همین شهید میگفت مدرسه نجس است. من دیگر نمیروم. به این علت تصمیم گرفت به مکتب قرآنی برود و به آموزش قرآن و نهج البلاغه بپردازد.
زمانی که پدر در جبهه بودند چطور مادرتان میتوانست خانواده را با چندین فرزند اداره کند؟
واقعاً برای مادرمان خیلی سخت بود با هشت بچه و بدون پدر، ما را مدیریت کند. چون قبل از انقلاب هم پدرم فعالیتهای سیاسی بسیاری داشت و در راهپیماییها و در پخش اعلامیههای سخنرانی امام (ره) خیلی فعال بود. همین فعالیتهای سیاسی باعث شد که سال ۵۷ او را دستگیر و زندانی کنند. من آن روز همراه پدرم بودم و صحنه دستگیری ایشان را توسط ساواک با چشم خودم دیدم. ناگهان قدرت تکلم و سخن گفتن را از دست دادم. این مسئله تا بزرگ شدنم من را آزار میداد تا اینکه شفای خودم را در حرم امام رضا (ع) گرفتم. زمان رژیم شاه، حکم اعدام پدرم صادر شد. ولی با پیروزی انقلاب اسلامی ایشان آزاد شد. پدر بعد از انقلاب از شغل بنایی دست کشید و با ورود به سپاه راهی جبهه شد. مادرم تعریف میکرد در خلال سالهای جنگ یکی از برادرهایم از روی پله افتاد و دستش شکست. بچه خیلی بیتابی میکرد و پدرم که آنموقع به مرخصی آمده بود، برادرم را بغل میکند و از خانه بیرون میآید تا یک تاکسی بگیرد و برادرم را به بیمارستان برساند. مادرم هم پشت سر پدرم چادر به سرش میاندازد و میگوید از کار پدرت تعجب کردم در صورتی که آن لحظه ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود، اما پدرت سوار نشد تا از اموال دولتی برای کار شخصی استفاده نکند.
از همرزمان پدر چه خاطرهای برای نقل دارید؟
یکی از همرزمان پدر تعریف میکردند: «مرحوم آیتالله میرزا جوادآقا تهرانی جبهه زیاد میرفتند. شبی که برای سخنرانی به تیپ امامجواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمیکردند امام جماعت باشند، رزمندگان خیلی اصرار کردند که دلمان میخواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم. اما مرحوم آیتالله قبول نمیکردند. شهید برونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید. ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید، میروم. شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش میکنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمیپذیرم. بچههای رزمنده به برونسی گفتند بگو دستور میدهم تا ما به آرزویمان برسیم. شهید برونسی به ناچار و با خنده گفت: حاج آقا دستور میدهم شما بایستید جلو. میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز وحال عجیبی همراه با اشک خوانده شد. بعد از نماز با چشمان اشکآلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: «حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید» میرزا متواضعانه فرمودند: «تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد را یادتان نرود. حتماً مرا شفاعت کنید.»
انتهای پیام